حال اینروزها

نیت کرده بودم  بخاطر این فشار روانی روزهای اخیر همین طوری  چند روزی مریض بنویسم تو خونه بمونم  ولی قصد نکرده بودم گرما زده بشم  و مریض بنویسم : روز یکشنبه اینجا هوا بالای سی و هفت درجه بود من از صبح ساعت ده   بیرون بودم زیر آفتاب . از ساعت یک و نیم به بعد واقعا حالم بد شد با تاکسی اومدم خونه  فکر کنم آفتاب زده شدم

فرداش با سردرد بیدار شدم رفتم دکتر پشت خونه  یک هفته مرخصی نوشت خیلی بهش ا حتیاج داشتم

دیروز همش خونه بودم تا عصر بعد رفتیم دوچرخه سواری و خرید

امروز همش تو خونه بودم کارهای اداری شخصی ام را پیگیری کردم چند ساعتی با خواهر چت کردیم به معنی واقعی استراحت کردم تلویزیون هم کم دیدم وبلاگ هم کم خوندم

 کلا مغزم  با گرما میانه خوبی ندارد سرما را بیشتر دوست دارم.



دو موضوع امروز فکرم را به خودش مشغول کرده بود

موضوع اول:

 چه اتفاقی می افته اگر یک زن وشوهر که همدیگر را دوست دارند در مورد بچه دار شدن یا نشدن تفاهم نداشته باشند  آیا کسی که این عقیده را »دیگر»  ندارد که نمی خواهد بچه دار شود  محکوم به این است که بدون بچه بماند حتی وقتی که دلش غش می رود برای بچه دار شدن فقط به خاطر این که  عاشق همسرش است  محکوم به بی بچه ماند ن است چون ده یازده سال قبل در سنین بسیار جوانی گفته بود او هم بچه نمی خواهد

واقعا چالشی است برای خودش .  این مشکل یک دوست بسیار خوب من است که او خانم  به هیچ عنوان بچه نمی خواهد اما شوهرش دوست دارد بچه داشته باشند اما آنها هنوز عاشق هم هستند


موضوع دوم :

شاید تصورش سخت باشه اما من و پسرهام همیشه با هم سر خرج کردن پول دعوا داریم باید اونها را مجبور کنم پول از من بگیرند و خرج کنند بسیار تعارفی هستند با پدرشون هم همین طور تعارفی هستند . وقتی ما وظایفی والدی مان را انجام می دم اینقدر تشکر می کنند که انگار به آنها لطف کرده ایم . البته خودشون پس انداز خوبی هم دارند ولی این در حقیقت پول تو جیبی اشان بوده

راستش نمی دونم چرا و اصلا هم نمی دونم این خوب است یا بد





جمعه پر

دیروز صبح زود بیدار شدم   کلی تلفن و ایمل  بازی . همزمان خونه را هم مرتب کردم کمی . بلاخره موفق شدم پسر را متقاعد کنم  با من بیاد بیرون رفتیم مغازه گردی ولی اون چیزهایی که اون می خواست هنوز تولید نشده اند بعد رفتیم کمی توت جات خریدیم با  هم خوردیم و خندیدیم بعد رفتیم یک رستوان دولوکس ترکی سینی بزرگ دو نفره سفارش دادیم . اینقدر زیاد بود که داشتیم منفجر می شدیم . فعلا رستوران رفتن تنها کاریه که حاضره بامن انجام بده تازه اونهم اگر با دوستاش قرار نگذاشته باشه بعد رفتیم کتابفروشی کتابهای سال بعدش را خریدیم   دو سه تا کتاب رمان هم خرید من تو کتابفروشی چای نعنا زنجفیل خریدم نشستم تو کافه و کلی تلفن زدم در مورد یک پسر ی که مادرش برده بودش کلینیک اورژانسی روانپزشکی و الان اونجا گفته بودند خطر خودکشی نداره بیاین ببرینش و مادر نمی خواست برود 

بعد که پسر کتابهاش را خرید او هم یک چای سفارش داد بعد کتابها را بردیم جای دیگه  ای دادیم جلدشون کردند . به پسر گفتم بریم بستنی بخوریم  گفت بستنی خوردن لوس بازیه و من سعی می کردم قانعش کنم بستنی فقط شامل شکر و شیر نیست کلی فرهنگ و خاطره پشتش نهفته است. نخواست

ساعت پنج رسیدیم خونه کمی استراحت کردم . خیلی پیاده روی کرده بودیم . وسوسه شدم بمونم  خونه لم بدم جلوی تلویزیون اما گفتم بروووووووو  وسایلم را برداشتم رفتم استخر خیلی خوب بود تا ساعت نه اونجا بودم بعد رفتم خرید و اومدم خونه

در مجموع دوست داشتم این روز را

تعطیلات و مادران تنها

برای مادران  تنها که شاغل هم هستند  این تعطیلات مدرسه که اینجا در چهار نوبت ارایه می شه .یک چالش بزرگ است . چون معمولا بیشتر از سی روز نمی تونی مرخصی بگیری از طرف دیگر باید بچه ها را هم دریابی در این زمان.  مخصوصا اگر کسی مثل من هیچ کمکی مثل مادر و خواهر و امثالهم ندارد. در دوران کرونا ما هم گرچه  می تونستیم از خونه کار کنیم ولی خود درس خواندن  آنلاین بچه هم به نظارت پشت پرده من احتیاج داشت یادم هست که بارها معلم بمن گزارش داده بود که پسرک خاموش است یا اینکه فعالیت ندارد...

یا اینکه من بارها وسط جلسات خودم  باید قطع می کردم تا به سوالش جواب بدم یا .. ولی بازم خوشحال بودم که مجبور نیستم بیرون کار کنم تو پرانتز بگم که خیلی آروم بیست کیلو اضافه وزن هم پیدا کرده بودم که این یک بحث دیگه ای است

خلاصه داشتم در مورد تعطیلات می گفتم در این مدت فقط بحث نظارت بچه ها توی خونه نیست معلومه که میشه بچه ها را بر حسب سنشون چند ساعتی تنها گذاشت و سر کار رفت اما  مهم اینه که بشود یک جوری هم سازنده سرگرمشون کرد مثلا مسافرات و پیک نیک  و بازی های گروهی و امثالهم قبلا من پسر را برای کلاسهای تابستانه ثبت نام می کردم الان دیگه برای این کلاسها بزرگ  شده و نمیخواد برود اونجا


یه خاطره بامزه : یادمه زمانی که پسر کوچک بود من تنهاش گذاشتم خونه  و گفتم در را باز نمی کنی  و سایر توصیه های ایمنی .و رفتم سر کار . یکی دو ساعت بعد دیدم که همسایه مون که تقریبا هیچوقت با من تماس نداشت چند بار زنگ زده بهش زنگ زدم گفت پسرت اومده تو بالکن و به من که پایین خونه بودم داد میزنه میگه مامانم منو تنها گذاشته میشه بهش زنگ بزنید اجازه منو از بگیرید که من بیام با پسرتون بازی کنم اون خانم بمن گفت چون همه همسایه شنیدند  اگر اداره بچه ها در گیر شد بگو که بمن سپرده بودی مواضبش باشم چون نظرش این بود غیر قانونی است بچه کوچک را تنها بگذاری .


برم سر اصل موضوع مادران شاغل تنها . مشکل فقط بودن در کنارشان یا نظارت درست در حین تعطیلات مدرسه  نیست بلکه بطور عادی هم  وقتی هم که از سر کار می یایی خونه  یک جنازه نیاری تحویل بدی. یادمه اوایل که من ساده لوحانه  صادقانه کار می کردم وقتی می یومدم خونه از خستگی بیهوش می شدم بعد دو تا از همکارای مرد که دوستای خوبم هم هستند صدها بار  بمن یادواری میکردند چقدر احمقانه است اینقدر خوب کار کردن  من و اصلا نشانه سخت کوشی و .. نیست 

بعد از کرونا یاد گرفتم که خیلی از کارها و جلسات و مشاوره ها را هم میشود آنلاین انجام داد. الان که یک مدتی است به این امید کار می کنم که انشالله بیرونم کنند  تا من یک کار دیگه ای پیدا کنم .


حالا ممکن است یک عده ای فکر کنند خوب کار نکن بمون خونه از بچه هات نگهداری کن . نمیشه.  من بدون کار احساس بی عرضگی می کنم کار بمن خیلی چیزهای بیشتر از پول میده که خود پول به تنهایی میتونه دلیل کافی باشه

تازه من کار دوم هم دارم البته چند ساعتی در هفته که برای پولش  نباید مالیات بدم


خلاصه به احترام همه مادرهای تنهایی که کار هم می کنند و به احترام خودم  کلاه از سر برمی دارم و تعضیم می کنم

امروز هم مثل روزهای دیگر

امروز  خیلی کم کار کردم قصد داشتم یک روز تفریحی خوبی برای خودمون بسازم ولی نشد ساعت هشت رفتم تو آشپزخانه پنیر درست کردم دو نوع غذا برای ظهر خودم و پسر  . یک عالمه گوشت و سیفیجات و سبزیجات  را با هم چرخ کردم بصورت بسته های کوچک  و در فریز گذاشتم بعنوان چیزی شبیه کباب شامی . آشپزخانه را شستم  ساعت یازده و نیم کارم تموم بود پسر نمی خواست با من بیاد بریم جایی . منم رفتم بازار میوه خرید کردم اومدم نشستم دو تا فیلم تکرار ی خوب دیدم با پسر کلی گپ زدیم و خندیدیم قرار شد یک تجارت کوچکی را با هم شروع کنیم


بعد از ظهر بین سه تا پنج با همکارم کمی چت کردم در مورد آقایی که صورت همیشه خندان و معصومش  نشان نمی داد که در پنج پروسه جرم محکوم شده و ما اینرا از اداره خارجی ها فهمیدیم

با معلمی در مورد پسر چهارده ساله ای که در پیک نیک  دیروز بدون دلیل همه بچه ها از جمله  مربیان را کتک زده بود

با یک مرکز مشاوره در مورد خانمی که با سه تا بچه  قد و نیم قد فقط با آهنگ قرآن می رقصد و  تیک تاک ویدیو درست می کند و هر وقت  برای کارهای اداریش  به مراکز مشاوره می رود یک کیسه زباله پر مدارک را می ریزد جلوی مسیولان و می گوید بگرد لطفا  اون مدارکی را که می خواهی پیدا کن تازه فقط هم انگلیسی صحبت می کند

 

الان ساعت تقریبا یازده شب است نشستم پشت کامپیوتر چای زعفران می نوشم کمی کارهای اداری  عقب مانده مانده خودم را سر و سامان می دم


احساس خیلی بهتری دارم توی بلاگ اسکای


ورود به بلاگ اسکای

از بس این وردپرس نچسب بود میخوام بیام بلاگ اسکای ببینم چطوریه

شاید هم من بلد نبودم با ورد پرس کار کنم

خوب اینم ادرس ورد پرس

https://redfishi.wordpress.com